فرشته کوچولوی نازنینم
از بارش اولین برف زندگیت مینویسم ....
دختر نازنینم مثل فرشته ها شدی
عزیز دلم امروز پنجشنبه چهاردهم اذر ماهه شما هم دو ماه و چهار روز داری از صبح یکریز برف میباره همه جا سفید پوش شده بردمت پشت پنجره با تعجب نگاه میکردی اولین برف...
امروز یه اتفاق قشنگ دیگه هم افتاده دنیا خانم نازنین هم تو این هوای برفی به دنیا اومده عصر رفتیم دیدنش مثل ماه خوابیده بود.
روزها همینطور در گذره میخواستیم با سمانه جون و هانا ناناز و آریا بریم اتلیه تا شما کوچولوهای ناز عکس بگیرید اتلیه پیدا کردن که خودش یه ماجرا بوددددد خلاصه روز موعود فرا رسید و منم خوشحال غافل از اینکه زد و هانا جونم سرما خورد و نوبت اتلیه رو عقب انداختیم چند روز بعد هم آریا به هانا پیوست و سمانه جون کلا پشیمون شد و منم این شکلی
بالاخره سه شنبه بیست و شش آذر منو شما و فتانه جون راهی اتلیه شدیم متاسفانه اتلیه ای که هماهنگ شده بود سرد بود منم ترسیدم مریض بشی این بود که رفتیم جای دیگه دعا میکردم بخوابی تا بشه ازت عکس خواب بگیرم ولی به محض رسیدن از خواب بیدار شدیو از اینکه دیدی جای جدیدی هستی ذوق زده شدی مدام میخندیدی به هر سختی بود چند تا عکس گرفتیم تقریبا دو ساعتی طول کشید همگی خسته بودیم حسابی اذیت کردی و البته شیطنت .خواب هم که نگو باهاش قهر بودی وقتی رسیدیم خونه بیهوش شدی.
اینم از عکسهای آتلیه: