نیلانیلا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

نیلا،خانم کوچولوی مهر و ماه

ناگفته های دیروز....

1395/1/18 4:26
301 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته اسمونی مامان سلام بهار نو مبارکت و زیباترین احوال در تقویم زندگیت تا ابد محبت

مهربونم میدونم که بازم تنبلی کردمو بعد از یه وقفه طولانی اومدم سراغ مرور خاطراتت ازاین بابت معذرت میخوام عزیزم .چند تا اتفاق بود که تاریخشو علامت زده بودم تا سر فرصت بیامو بنویسم که متاسفانه بابا جان شما تقویم سال جدید رو جایگزین قبلی کرده بود و اون یکیو دور انداخته بود عصبانی دیگه تاریخ دقیق یادم نیست مادر فدات اول اینکه بالاخره اگه اشتباه نکنم اذر ماه گوشای خوشگلتو سوراخ کردیم و گوشواره انداختی و موضوع از جایی شروع شد که گوشواره های خودتو هانا جون رو همینجوری گذاشتم رو لاله گوشت دیدم چقدر خوشگلتر شدیو بهت میاد خودتم کلی ذوق کردی این بود که با رضایت خودت رفتیم مطب اما اونجا ترسیدیو جا زدی اما در نهایت اتفاق افتاد فدای چشات تا یه مدت بهت دست میدیم سریع بغض میکردیو میگفتی به من دست نزن من گوشامو سوراخ کردم ...پری کوچولو خیلی دوست دارم

.................................................................................................

شب یلدا رو تازه پشت سر گذاشته بودیم اگه اشتباه نکنم دقیقا فردای شب یلدا بود سه شنبه عصر نشسته بودیم دو تایی پسته میخوردیم دوتا پوست کندم دادم دستت رفتم اشپزخونه چند ثانیه بعد اومدی گفتی مامان پسته کردم تو دماغم (یه مدت هم بود دستمال کاغذی ریز میکردی تو بینیت ) من همینطور هاج و واج که چطور پسته تو بینی کوچولوت جا شده ...وقتی هرچی تلاش کردم بیرون نیومد حسابی عصبیو داغون بودم الهی فدات شم خودت هم از حالتای من بیشتر ترسیده بود زنگ زدم بابا سریع اومد پسته بالا رفته بود و دیده نمیشد واین بیشتر نگرانمون کرده بود رفتیم بیمارستان شما هم تو ماشین گریه و اصرار که مامان دیگه کار بد نمیکنم نریم دکتر ،یکم تو ماشین منتظر شدیم خوابت برد بابا دوباره نگاه کرد گفت اومده پایین و دیده میشه تصمیم گرفتیم خودمون دوباره تلاش کنیم ترسیدیم ببریمت بیمارستان بیشتر اذیت شی برگشتیم اما بازم تلاشمون بیفایده بود و شما هم بیشتر اذیت شدی مادر فدات بینیت متورم شده بود خوابت هم صدادار شده بود خیلی ترسیده بودم خصوصا اینکه تو نت خوندم نباید دستکاری میکردیمو چیزای ناراحت کننده دیگه فکر کنم یکی دو ساعت بیشتر نخوابیدیم منو بابا صبح رفتیم چند تا بیمارستان ودر اخر مجبور شدیم بریم تهران اونجا پر بود از وروجکایی که هر چی دستشون اومده بود رسونده بودن به گوش و بینی .این همه عذاب کشیدیم در صورتی که خانم دکتر مهربون ظرف 15 ثانیه یا کمتر مشکلتو حل کرد و خدا رو شکر بخیر گذشت الهی همه بچه ها در پناه خدا همیشه سلامت باشن .تا یه مدت هم بازیت این شده بود که یا نینیات یا مامانت پسته کردن تو دماغشون شما هم خانم دکتر و مشغول امداد رسانیخندونک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان افسانه
24 فروردین 95 17:10
واییئ خیلی خاطره بدی بوده آدم سکته میکنه😢 الهییییی همیشه سلامت و پایدار باشی گلمممم😚😚😚😚😚