هدیه خداوند
نیلا ،
دختر نازنینم سلام اولین باریه که شروع میکنم به نوشتن خاطرات شما
دختر نازنینم ، اولین باریه که شروع میکنم به نوشتن خاطرات شما نینی مهربون الان شما سه ماه و شش روز داری امروز هم 10/16/ 92 - ساعت 4:40 دقیقه صبحه برات از اولین روزی می نویسم که من وبابایی فهمیدیم خدا یه نینی ناز بهمون داده چهارشنبه شب به تاریخ 91/11/11 حدود ساعت 7-8 شب بود که دیدم جواب تست بارداری مثبته باورم نمیشد خیلی خوشحال بودیم
روزهای خوبی بود خصوصأ که من به غیر ا ز ضعف شدید مشکلی نداشتم وحالم خوب بود نزدیک میشدیم به روزهای پایانی اسفند وشروع عید که یکدفعه حال مامان مهربون من والبته ( مامی شما ) بد شد وسه چهار روزی در بیمارستان بستری شد به جز یک شب که رفتم خونه خودم بیمارستان موندم چون اگر میرفتم دلم میموند پیشش و نگران میشدم . با وجود اینکه شما تو دل مامان بودی ومن هم در تکاپو خدا کمک کرد تا هیچ اتفاق بدی برای شما نیفتاد و همه چیز به خوبی تموم شد و حال مامان بهتر شد و ما همچنان چشم انتظار .
تعطیلات عید هم تموم شد و من هم که به خاطر شما از کارم استعفا داده بودم دیگه سر کار نرفتم اول اردیبهشت بود که طبق سونوگرافی مشخص شد شما یه دختر کوچولوی نازی اونروز اولین باری بود که من و بابایی شما رو دیدیمو صد دل عاشقت شدیم دهانت رو مدام باز و بسته میکردی خیلی ناز بودی روزها به سرعت میگذشت تا رسیدیم به شهریور آریا کوچولوی ناز هم به دنیا اومد منم در حال خریدن وسائل شما بودممم .