چهارشنبه به یاد ماندنی
درخت سیبی آمدنت را به مناجات نشسته است
انگار آمدنت نزدیک است
صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته میاید
تو آمدی
لمس بودنت مبارک....
چهارشنبه دهم آذر ٩٢ بود قرار بود برم بیمارستان ببینم که نیلا خانمم کی به دنیا میاد از صبح که بیدار شده بودم دل تو دلم نبود کلی استرس داشتم خودمو با کارهای خونه مشغول کردم و حسابی خونرو تمییز کردم احتمال میدادم که بستری بشم همه وسایل شما رو حاضر کرده بودم قرار بود ساعت ٣ بریم اما چون همسر محترم دیر اومد دیر شد نمیدونم چرا اما دچار ضعف شدید شده بودم کلی شکلات واب قند خوردم کمی بهتر شدم کم کم راه افتادیم سر راه رفتیم دنبال فتانه جون حرکت کردیم سمت بیمارستان خیلی استرس داشتم ولی سعی میکردم خونسرد باشم اما سخت بود ... بالاخره رسیدیم بیمارستان و رفتم پیش دکتر وقتی گفتن باید بستری شم دوباره استرس اومد سراغم تا کارهای بستری شدن تمام شدساعت ٦:٣٠ دقیقه عصر بود با فتانه خدا حافظی کردم دیگه حالم کمی جا اومد با خودم دعای ناد علی و قران برده بودم و میخوندم تا اینکه ساعت ١٠:٣٠ شب شما دختر نازم به دنیا اومدی اولین بار که دیدمت خیلی بامزه بودی چشمات بسته بود و صورتت شکل قلب بود و لپات اویزون وقتی رفتم تو بخش کمی بعد اوردنت پیشم مثل فرشته ها خوابیده بودی حس قشنگی داشتم اولین نفری که اومد به دیدنت فتانه بود بعد هم سمانه جون به هر زحمتی که بود خودشو رسوند به ما و یواشکی ازت فیلم گرفت چون اجازه نمیدادنیه سوپ خوشمزه هم برای من اورده بود که هم اتاقیها هم ازش بهره مند شدن سومین نفر بابایی بود که برای دیدنت اومد والبته می ما (مامی) هرجور بود خودشو رسوند دایی حسن و بابا جون و هانا عسل و اریا کوچولو هم اومده بودن ولی نمیزاشتن بیان بالا اونشب تا صبح بیدار بودم شما هم که یه بند شیر میخورددددددی.
روز بعد بابایی وفتانه جون و مامان و زینب جون اومدن وبعد رفتیم خونه مامانی برای قربونی اونجا همه منتظر بودن و خوشحال
(اولین روز نیلا)
( سه روزگی نیلا )
(نیلا در هشتمین روز)