نیلانیلا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نیلا،خانم کوچولوی مهر و ماه

کوچولوی پنج ماهه ما

نیلای عزیزم : الان که دارم مینویسم پنج ماه و نه روز داری.... مامان جون خیلی زود میگذره باورم نمیشه با وجود اینکه این روزها خیلی بیتابی میکنی خوب نمیخوابی ومدام در حال بهونه گیری هستی و منم خیلی غصه میخورم  اما باز دلم نمیخواد این روزها زود تموم شه  اما مامانی خیلی هم شیطون و بامزه شدی وقتی میزارمت رو تخت یا رو زمین گردنتو میاری بالا و زورمیزنی که بلند شی یه وقتایی هم که به حالت نشسته میزارمت روی پام اول خودتو میکشی جلو کف پاتو میزاری زمین و شکمتو به دستم تکیه میدی و می ایستی این شکلی میشی  کلیم ذوق میکنی چند روز قبل از این که پنج ماهت تموم شه به توصیه سمانه جون کلمه مامانو با شما تمرین میکردم خیلی بامزه لباتو غنچه میکنی...
19 اسفند 1392

این روزها ...

عزیز دلم نیلا هر روز که میگذره شیطنتهای شما هم بیشتر میشه... روزهای ما همینطور به سرعت باد سپری میشن باورم نمیشه که تا ده روز دیگه پنج ماهت هم تموم میشه برای خودت خانمی شدی دیگه شیطنتهات شروع شده مدام دلت میخواد یه نفر باهات بازی کنه عزیز دلم خیلی خوشگل ذوق میکنی و البته صدا دار تا تنهات میزارم شروع به جیغ زدن و داد و فریاد میکنی منم این شکلی   میامو خلاصه از شما ناز کردنو از من قربون صدقه رفتن عزیز دلم خیلی دوست دارم اصلا دلم نمیخواد این روزها تموم بشن با خودم فکر میکنم وقتی بزرگتر بشی چقدر دلم برای این روزهات تنگ میشهههههههههه . رو زمین که میزارمت مدام خودتو میکشی جلو تا بتونی بنشینی گاهی وقتا هم که میخوام برای نشستن کمکت کنم قا...
30 بهمن 1392

اتاق نیلا خانم نازنین

دختر عزیزم منتظرتم و اتاقت رو با عشق چیدم                                        اینم از وسائل نیلا خانم                                                                              ...
24 بهمن 1392

فرشته کوچولوی نازنینم

از بارش اولین برف زندگیت مینویسم .... دختر نازنینم مثل فرشته ها شدی   عزیز دلم امروز پنجشنبه چهاردهم اذر ماهه شما هم دو ماه و چهار روز داری از صبح یکریز برف میباره همه جا سفید پوش شده بردمت پشت پنجره با تعجب نگاه میکردی اولین برف... امروز یه اتفاق قشنگ دیگه هم افتاده دنیا خانم نازنین هم تو این هوای برفی به دنیا اومده عصر رفتیم دیدنش مثل ماه خوابیده بود. روزها همینطور در گذره میخواستیم با سمانه جون و هانا ناناز و آریا بریم اتلیه تا شما کوچولوهای ناز عکس بگیرید اتلیه پیدا کردن که خودش یه ماجرا بوددددد  خلاصه روز موعود فرا رسید و منم خوشحال غافل از اینکه زد و هانا جونم سرما خورد و نوبت اتلیه رو عقب انداختیم چند ر...
9 بهمن 1392

هدیه خداوند

نیلا ، دختر نازنینم سلام اولین باریه که شروع میکنم به نوشتن خاطرات شما  دختر نازنینم ، اولین باریه که شروع میکنم به نوشتن خاطرات شما نینی مهربون  الان شما سه ماه و شش روز داری امروز هم 10/16/ 92 - ساعت 4:40 دقیقه صبحه برات از اولین روزی می نویسم که من وبابایی فهمیدیم خدا یه نینی ناز بهمون داده چهارشنبه شب به تاریخ 91/11/11 حدود ساعت 7-8 شب بود که  دیدم جواب تست بارداری مثبته باورم نمیشد خیلی خوشحال بودیم          روزهای خوبی بود خصوصأ که من به غیر ا ز ضعف شدید مشکلی نداشتم وحالم خوب بود نزدیک میشدیم به روزهای پایانی اسفند وشروع عید  که یکدفعه حال مامان مهربون من والبت...
8 بهمن 1392

خدا و کودک

کودکی که اماده تولد بود نزد خداوند رفت و پرسید: كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا وند رفت و پرسيد :مي گويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد،اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد بسيار فرشتگان،من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد   . اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه   . اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند   . خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بو...
15 دی 1392